به سمرقند اگر بگذري اي باد سحر

شاعر : انوري

نامه‌ي اهل خراسان به بر خاقان بربه سمرقند اگر بگذري اي باد سحر
نامه‌اي مقطع آن درد دل و سوز جگرنامه‌اي مطلع آن رنج تن و آفت جان
نامه‌اي در شکنش خون شهيدان مضمرنامه‌اي بر رقمش آه عزيزان پيدا
سطر عنوانش از ديده‌ي محرومان ترنقش تحريرش از سينه‌ي مظلومان خشک
خون شود مردمک ديده ازو وقت نظرريش گردد ممر صوت ازو گاه سماع
بر خداوند جهان خاقان پوشيده مگرتاکنون حال خراسان و رعايات بودست
ذره‌اي نيک و بد نه فلک و هفت اخترني نبودست که پوشيده نباشد بر وي
وقت آنست که راند سوي ايران لشکرکارها بسته بود بي‌شک در وقت و کنون
پادشاهست و جهاندار به هفتاد پدرخسرو عادل خاقان معظم کز جد
پسرش خواندي سلطان سلاطين سنجردايمش فخر به آنست که در پيش ملوک
خواستن کين پدر بر پسر خوب سيرباز خواهد ز غزان کينه که واجد باشد
کي روا دارد ايران را ويران يکسرچون شد از عدلش سرتاسر توران آباد
وي منوچهرلقا خسرو افريدون فراي کيومرث‌بقا پادشه کسري عدل
چون شنيدي ز سر رحم به ايشان بنگرقصه‌ي اهل خراسان بشنو از سر لطف
کاي دل و دولت و دين را به تو شادي و ظفراين دل افکار جگر سوختگان مي‌گويند
در همه ايران امروز نماندست اثرخبرت هست که از هرچه درو چيزي بود
نيست يک پي ز خراسان که نشد زير و زبرخبرت هست کزين زير و زبر شوم غزان
بر کريمان جهان گشته ليمان مهتربر بزرگان زمانه شده خردان سالار
در کف رندان ابرار اسير و مضطربر در دونان احرار حزين و حيران
بکر جز در شکم مام نيابي دخترشاد الا بدر مرگ نبيني مردم
پايگاهي شده نه سقفش پيدا و نه درمسجد جامع هر شهر ستورانشان را
در خراسان نه خطيب است کنون نه منبرخطبه نکنند به هر خطه به نام غز ازآنک
بيند، از بيم خروشيد نيارد مادرکشته فرزند گرامي را گر ناگاهان
دارد آن جنس که گوئيش خريدست به زرآنکه را صدره غز زر ستد و باز فروخت
که مسلمان نکند صد يک از آن باکافربر مسلمانان زان نوع کنند استخفاف
نيست يک ذره سلامت به مسلماني درهست در روم و خطا امن مسلمانان را
ملک را زين ستم آزاد کن اي پاک سيرخلق را زين غم فريادرس اي شاه‌نژاد
به خدايي که بيفراخت به فرت افسربه خدايي که بياراست به نامت دينار
زين فرومايه‌ي غز شوم پي غارت‌گرکه کني فارغ و آسوده دل خلق خدا
گاه آنست که گيرند ز تيغت کيفروقت آنست که يابند ز رمحت پاداش
بردي امسال روانشان به دگر حمله ببرزن و فرزند و زر جمله به يک حمله چو پار
وقف خواهد شد تا حشر برين شوم حشرآخر ايران که ازو بودي فردوس به رشک
خويشتن زينجا کز ظلم غزان شد چو سقرسوي آن حضرت کز عدل تو گشتست چو خلد
چکند آنکه نه پايست مر او را و نه خرهرکه پايي و خري داشت به حيلت افکند
در مصيبتشان جز نوحه‌گري کار دگررحم‌کن رحم بر آن قوم که نبود شب و روز
از پس آنکه نخوردندي از ناز شکررحم‌کن رحم برآن قوم که جويند جوين
از پس آنکه ز اطلسشان بودي بستررحم‌کن رحم بر آنها که نيابند نمد
از پس آنکه به مستوري بودند سمررحم‌کن رحم بر آن قوم که رسوا گشتند
تويي امروز جهان را بدل اسکندرگرد آفاق چو اسکندر بر گرد ازآنک
از تو عزم اي ملک و از ملک‌العرش ظفراز تو رزم اي شه و از بخت موافق نصرت
همه خواهند امان چون تو بخواهي مغفرهمه پوشند کفن گر تو بپوشي خفتان
حق سپردست به عدل تو جهان را يکسراي سرافراز جهانباني کز غايت فضل
گرچه ويران شد بيرون ز جهانش مشمربهره‌اي بايد از عدل تو نيز ايران را
نه بر اطلال بتابد چو بر آبادان خورتو خور روشني و هست خراسان اطلال
هم برافشاند بر شوره چو بر باغ مطرهست ايران به مثل شوره تو ابري و نه ابر
هست واجب غم حق ضعفا بر داوربر ضعيف و قوي امروز تويي داور حق
از چه محرومست از رافت تو اين کشورکشور ايران چون کشور توران چو تراست
غز مدبر نکشد باز عنان تا خاورگر نيارايد پاي تو بدين عزم رکاب
از فتوح تو بشارت بر خورشيد بشرکي بود کي که ز اقصاي خراسان آرند
مايه‌ي فخر و شرف قاعده‌ي فضل و هنرپادشاه علما صدر جهان خواجه‌ي شرع
آنکه موليش بود و شمس و فلک فرمان‌برشمس اسلام فلک مرتبه برهان‌الدين
وانکه بر چهر تو فتنه است بر شمس قمرآنکه از مهر تو تازه است چو از دانش روح
تا در اين کار بود با تو به همت ياورياورش بادا حق عزوجل در همه کار
نيزه کردار ببندد ز پي کينه کمرچون قلم گردد اين کارگر آن صدر بزرگ
او شفيع است چنان کامت را پيغمبربه تو اي سايه‌ي حق خلق جگرسوخته را
کردگارت برهاند ز خطر در محشرخلق را زين حشر شوم اگر برهاني
اي چنو پادشه دادگر حق‌پرورپيش سلطان جهان سنجر کو پروردت
که نباشد به جهان خواجه ازو کاملترديده‌اي خواجه‌ي آفاق کمال‌الدين را
اعتماد آن شه دين‌پرور نيکو محضرنيک داني که چه و تا به کجا داشت برو
هيچ اسرار ممالک چه ز خير و چه ز شرهست ظاهر که برو هرگز پوشيده نبود
بود ايران را رايش همه عمر اندر خورروشن است آنکه بر آن جمله که خور گردون را
چه اثر بود ازو هم به سفر هم به حضرواندر آن مملکت و سلطنت و آن دولت
قصه‌ي ما به خداوند جهان خاقان بربا کمال‌الدين ابناي خراسان گفتند
عرضه اين قصه‌ي رنج و غم و اندوه و فکرچون کند پيش خداوند جهان از سر سوز
کز کمال‌الدين داري سخن ما باوراز کمال کرم و لطف تو زيبد شاها
که مر او را همه حالست چو الحمد ازبرزو شنو حال خراسان و غزان اي شه شرق
خويشتن پيش چنين حادثه‌اي کرد سپرتا کشد راي چو تير تو در آن قوم کمان
بسطت ملک تو مي‌خواهد نه جاه و خطرآنچه او گويد محض شفقت باشد ازآنک
خاصه در شيوه‌ي نظم خوش و اشعار غررخسروا در همه انواع هنر دستت هست
چون ضروريست شها پرده‌ي اين نظم مدرگر مکرر بود ايطاء در اين قافيتم
خاک خون‌آلود اي باد باصفاهان برهم بر آن‌گونه که استاد سخن عمعق گفت
چون ز درد دلشان يابد از اين‌گونه خبربي‌گمان خلق جگرسوخته را دريابد
از جهان‌داري اي خسرو عادل بر خورتا جهان را بفروزد خور گيتي‌پيماي